نانانانا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
حناحنا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

من و جوجه هایم

یه مامان کارمند با دو تا فرشته ی کوچولو با نامهای حنا و نانا

عاشورا

معمولا برای نانا موقع خوابقصه میگم تا بخوابه و عادت دیگه ی نانا و حنا اینه که باید موقع خواب پاهاشونو بگیرم!🤒 ماجرای قصه گفتنا کم کم به کارتون کشید و یادمه اولین بار نانا وقتی دو سال و نیمش بود طرح روی ملحفه تشکش براش سئوال شده بود که عکسایی از شخصیتهای کارتون up  بودن. همون پیرمرده که با بادکنک خونه اش به آسمون میره . من اون موقع نمیدونستم که اینا مربوط به یه کارتونه و شروع کردم با توجه به عکسا برای نانا قصه هایی سر هم بافتم ولی بعدها متوجه شدم که ابنا مربوط به یه انیمیشنه که اتفاقا چند تا جایزه جهانی هم برده. خلاصه رفتم و انیمیشنو دالنلود کردم و برای نانا گذاشتم . یه سیصد باری که بچه ام کارتونو دید دیگه خودم خسته شدم و رفتم بر...
28 مهر 1398

پارک کردن اسب زیر درخت

روز جمعه به همسرم گفتم زنگ بزن پدر و مادرت ناهار بیان خونمون. گفت نه ما بریم اونجا گفتم آخه همیشه ما میریم زحمت میدیم بذار یه بارم اونا بیان گفت همین که میگم ما میریم اونجا. خلاصه راضیش کردم که ناهار رو من درست کنم و ببریم اونجا بخوریم.آخه مادرش مدتیه که مریضه و دلم نمی اومد اذیتش کنیم . خلاصه به دلتون نیفته از اونجاییکه همسر گرام از ولایتمان در آخرین سفر چهار کیلو به خریده بود و یک کیلو از به ها رو مربا کردم ، دو کیلوش به چای به تبدیل شد و یک کیلوی آخری رو هم برای خورشت به نگه داشتم تصمیم گرفتم ناهار خورشت به درست کنم .  مادرشوهر هم گفت که پلو زیاد داریم و فقط خورشتو بیارید .  خلاصه ناهار رو درست کردیم و رفتیم . از اون...
22 مهر 1398

داستان زندگی من قسمت اول

مادرم در حالیکه یک دختر دو و نیم ساله و یک پسر یکساله داشت متوجه شد که به من بارداره . ببین دیگه چقدر اضافی بودم من .  و از اونجاییکه مستاجر بودیم و جنگ بوده و اخلاق بابام هم تعریفی نداشته مامان عزیزم نهایت تلاش خودشو کرد تا منو سقط کنه . از بلند کردن کپسول گاز بگیر تا پریدن از روی رختخوابا.  اما من جام محکم بود . از همون موقعا بیدی نبودم که با این بادا بلرزمم . پس موندم و از همون روزگار تصمیم گرفتم که محکم باشم و حتی وقتی مامانم که خدای من روی زمین هست هم منو نخواد بازم نشکنم و تحمل کنم و کم نیارم. بعدها مامانم که تعریف میکرد این کارهاشو برام گفت که اگه میدونسته که قراره من به دنیا بیام هیچ وقت همچین کارهایی نمیکرده. س...
14 مهر 1398

سفر

سرحالم. میدونید چرا/ رفتم شهرستان منزل پدر و مادرم و زیارتشون کرم. خداییش پدر و مادر زیارت ندارن؟ خداییش کجای دنیا به اندازه منزل پدری امن و آرامش بخشه؟ خدایا همه ی پدر و مادرا رو حفظ کن و سایشونو بالای سر بچه هاشون مستدام کن. جونم براتون بگه که بلیط اتوبوس رو اینترنتی رزرو کردم و قرار شد که من و جوجه ها اول بریم بعد فرداش همسری بیاد سراغمون و روز جمعه همگی با هم برگردیم . توی اتوبوس من و جوجه ها دو تا صندلی داشتیم و تا رسیدیم تا تونستن شیطونی کردن و وروجک بازی در آوردن. بعد که رسیدیم دادشم که اونم از یه شهر دیگه با خانم بچه هاش اومده بود سر بزنه منزل بابا ، اومد دنبالمون خلاصه دو سه روزی مامانو حسابی خسته کردیم البته...
13 مهر 1398

جملات قصار حنا

دختر دومم حناست الان یکسال و نه ماهشه. وقتایی که سرکارم میذارمش پیش مادربزرگ و پدربزرگش هر از گاهی با جمله قصاری روحمو شاد و متعجب میکنه. دیروز آخر وقت کاری گوشیم خاموش شده بود و نشد اسنپ بگیرم. آژانسم که دیر اومد و ما یعنی من و نانا تقریبا با بیست دقیق تاخیر رسیدیم خونه پدرشوهرم. حنای ملوسم دقیقا متوجه شده بود که ما دیر رسیدیم اومده بود توی در راهروی ورودی ایستاده بود. گریه میکرد و میگفت مامان مامان . چهره مهربون کوچولوش هنوز جلوی چشممه. حنا همه ی زندگیمه. قلبمه. جونمه. عمرمه. حرارت توی قلبمه. شادی ته دلمه.  همه چیزمه. اینا رو الان که میگم یاد روزی که فهمیدم باردار شدم میفتم . اون موقع نانا دقیقا همسن الان...
9 مهر 1398

تصمیم کبری

آقا از امروز دیگه تصمیم گرفتم واقعا بنویسم  جدی جدی میگم. داره زمان میگذره و من از روزنوشت کودکی فرشته هام دارم جا میمونم ای بر پدر اونی که اینستاگرامو آآفرید اینجوری چشمه ذوق ما رو خشکوند تا میای عکس بچه ها رو بذاری باباشون میگه نذار چشمشون میکنن تا میای متنی بنویسی میبینی کل فک و فامیل خودت و همسر اونجا همشو میخونن هی مجبوری حرف دلتو از هزار تا فیلتر رد کنی آخرشم معلوم نیست چی ازش در بیاد. خداییش دنیای وبلاگ نویسی خیلی بهتر نیست؟ همین که من اینجا میشینم خیالم راحته کسی منو نمیشناسه و هر چی دلم میخواد مینویسم . خوب از کجا شروع کنیم|؟ آها اولش اینکه روز تولد نانا خانم اومدم میز ناهارخوری رو با یه دست برداشتم و...
8 مهر 1398
1